در جنون جوش سویدا تنگ دارد جای من


چشم آهو سایه افکنده ست بر صحرای من

از هوا پروردگان نوبهار وحشتم


چون سحر از یکدگر پاشیدن است اجزای من

ناتوانیهای موجم کم نمی باید گرفت


رو به ناخن می کند بحر از تپیدنهای من

یکسر مویم تهی ازگریه نتوان یافتن


چشمی و اشکی است همچون شمع سر تا پای من

گاه اشک یأس وگاهی ناله عریان می شود


خلعت دل در چه کوتاهی ست بر بالای من

شبنم وحشت کمین الفت پرست رنگ نیست


چشمکی دارد پری درکسوت مینای من

بسکه جولانگاه شوقم اضطراب آلوده است


جاده یکسر موج سیلابست در صحرای من

سایه در دشتی که صد محمل تمنا می کشد


می روم از خویش و امیدی ندارم وای من

سیر دیر و کعبه جز آوارگیهایم نخواست


شد هواگیر از فشار این مکانها جای من

بی رخت آیینهٔ نشو و نماگم کرد و سوخت


چون نگه در پردهٔ شب ، روز ناپیدای من

سرکشیدنهای اشکم ، غافل از عجزم مباش


آستان سجده می آراید استغنای من

غوطه درآتش زدم چون شمع و داغی یافتم


این گهر بوده ست بیدل حاصل درباب من